۲۱۱ -امروز بهترین کلاس شاگردیم بود.
بهمن ماه سال۱۳۹۸هوا بشدت بارانی بود که دختر پرستارم را به اتفاق همسرم به بیمارستان شهدای دهلران بردم. وقتی وی را پیاده کردم خانمی که معلوم بود تازه از بستری ترخیص شده بود جلوی ما را گرفت و گفت: شارژ تلفن ندارم اگر می توانید به آژانسی تلفن بزنید تا بیاید و مرا به خانه ام برساند.
خانمم از وی پرسید: بستری بودی الآن مرخص شدی؟!
گفت: آره الآن مرخص شدم شوهرم ماشین ندارد، فقط موتوری داریم هوا بارانی است و گرفتاری داریم نمی تواند دنبالم بیاید و...! با متانت و روحیه ی عالی و با خوشحالی گفت: خودم ترخیص شدم و دارم خانه می روم و...!
پرسیدم: آبجی بیا سوار شو تا ترا برسانم. با تعارف زیاد سوار شد ولی معلوم بود که خجالت می کشید چون هر لحظه می گفت: بیشتر مزاحم نمی شوم همینجا مرا پیدا کنید بقیه راه، را خودم می روم تا کمتر مزاحم شوم و...
با شوخی پرسیدم: آبجی گویا آدرس منزلتان بلد نیستید؟
خندید و گفت: باران می بارد نمی خواهم بیشتر مزاحم شوم و...
وقتی کنار منزلشان وی را پیاده کردم زیاد تشکر و دعا کرد. من همه اش به این فکر می کردم که بنازم به خدای رحمان! چه بندگان مهربان، قانع، با متانت طبع و اعتماد بنفسی دارد که هیچ از شوهر، از نداری، از فقر و از این که کسی به استقبالش نیامده بود و... گلگی و شکایت نکرد و نداشت و بلکه با افتخار از شوهر و زندگیش تعریف و پشتیبانی هم می کرد و این در حالی است که خیلی ها با احترام و محبت آنها را از بیمارستان ترخیص می کنند، ماشین برایشان می آورند ولی چقدر حرف می زنند، اعتراض می کنند، چه ایرادهایی دارند،، چقدر ناشکرند و...!
واقعاَ این خانم که فکر می کنم بی سواد هم بود برای من معلمی بزرگ و کلاسی بسیار آموزنده و عبرت آور در عرض چند دقیقه گذاشت و بزرگترین تلنگر بیداری از خواب غفلت، از ناشکری و ناسپاسی، از کمی صبر و حوصله، از قدر ندانی لطف و عنایت خداوند و... به من زد.
باورم قلبیم این است که این هم از الطاف خدای سبحان بود که به من بگوید: صفری فکر نکن که معلم هستی، هر لحظه و هر روز به معلم دیگری ولو یک خانم بیسواد بشدت نیاز داری تا چندین روز به وی و کلاس ساده، بی ریا و مفیدش فکر می کردم و از خودم خجالت می کشیدم و دوست داشتم که برای یادآوری به شما خوبان آن را بفرستم به امیدی که مفید واقع شود.. ان شاءالله