۱۹۷-خاطره آموزنده از زبان داود شادی
عمو داود شادی مرد مومن و با تجربه که بیش از ۷۵ سال سن دارد یک روز به من گفت: صفری در سال ۱۳۲۴ من تقریباَ 5 یا ۶ ساله بودم زندگی عشایری داشتیم. یکی از همسایه های ما به نام پاپی احمد مریض شد و مریضی وی طولانی شد بطوری که دیگر توان غذا خوردن نداشت و مردم با پنبه و به صورت قطره قطره آب در دهانش می ریختند و رسم بود که شب ها به نوبتی از مریض مراقبت می کردند. مریضی نامبرده به مدت هفده روز طول کشید و روزهای آخر دیگر زبانش از کار افتاده بود و نمی توانست حرف بزند و فقط با سختی نفس می کشید و همه ی فامیل ها روزها و شب ها از وی عیادت و مراقبت می کردند و همه می دانستند که می میرد و تدارکات مرگش از جمله قبر وی را آماده کرده بودند و دیگر امیدی برای زنده ماندنش نبود! یک روز صبح با خبر جدید و باور نکردنی از خواب بیدار شدیم! مریض مذکور که اصلا نمی توانست نفس بکشد، یکدفعه بلند شد و نشست و گفت: غذا برایم بیاورید من نمی میرم و اشاره کرد به پاپی حسن که نزدیک ما زندگی می کرد و در حالی که سالم و هیچ گونه مریضی هم نداشت گفت: او می میرد و...! و ادامه داد دو نفر که لباس سفید پوشیده بودند! آمدند در حالی که دفتر و کتابی همراه داشتند مرا بردند و از چند جا عبور دادند و آخر از روی پلی عبور کردیم و گویا مرحله آخر بود که دوباره به دفترشان نگاه کردند و به من هم خوب نگاه کردند و با هم حرف زدند یکدفعه گفتند: این مرد را عوضی آورده اید این نیست بلکه پاپی حسن است و او را برگردانید و تا من برگشتم خودم را نزد شما سر همین تشک دیدم و...
بله، صفری دنیا این است و بعد از ظهر همان روز پاپی حسن که سالم بود! یکدفعه گفت: شکم درد می کند و با همان شکم درد ساده و معمولی همان شب درگذشت و وی را در قبر آماده ی پاپی احمد دفن کردند و...
بله، به عمو داود گفتم: خداوند حکیم در سوره نساء آیه ۷۸ می فرماید: اینما تکونوا یدر ککم الموت ولو فی بروج مشیده: هرکجا که باشید، مرگ شما را درمی یابد، هر چند در برج های مرتفع و محکم باشید. یعنی مرگ و زندگی در دست خداوند است و هیچ قدرتی نمی تواند جلوی امر خداوند را بگیرد و ... نویسنده- هواس صفری