۱۴۶- خطر در قضاوت کردن

در بنی اسراییل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می کرد، او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت: هنگامی که مردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت (یا تخته وتابوت) بگذار که بخواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید. وقتی که او مرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد. و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد. ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند، از این منظره وحشت زده شد و روپوش را بر روی صورتش افکند، وآمدند جنازه او را دفن کردند. همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، شوهر گفت: آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟ زن گفت: آری. قاضی گفت: سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود، روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمدند، وقتی که آنها نزد من نسشتند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم: خدایا حق را با برادر زنم قرار بده، وقتی که به نزاع آنها بررسی گردید اتفاقا حق با برادر تو، بود. خوشحال شدم، آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا چنین مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی طرفی  را در هوای نفس خودم حفظ نکردم. هزار و یک داستان- محمد محمدی اشتهاردی

در نظام هستی کوچکترین خلافی راه ندارد. یک نقطه ای بی علت گذاشته نشده است. و حیف است که ما این دفتر الهی را با افکار و اقوال و نیات پلید پر کنیم. مهمترین کتاب الهی انسان است. خلاف فکر کردن، خلاف نوشتن، خلاف خواندن، حتی در خواب انسان اثر می گذارد. صد و ده اشاره علامه حسن زاده آملی 

۱۴۵- از این سگ یاد بگیریم (داستانی شگفت انگیز)

یک ماجرای واقعی! شهید دستغیب از یکی از دوستانش چنین در کتاب داستانهای شگفت نقل کرده اند: یکی از بستگانم چند سال در فرانسه برای تحصیل اقامت داشت در بازگشتش به ایران نقل کرد: در پاریس خانه ای کرایه کردم و سگی برای نگهبانی داشتم روزها سگ در پشت در می خوابید ومن به کلاس و درس می رفتم و وقتی برمی گشتم سگ همراهم داخل خانه می شد. شبی باز گشتم به طول کشید و هوا هم به سختی سرد بود به ناچار پشت گردنی پالتو را بالا آورده گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده بودم و صورتم را گرفتم به طوری که تنها چشمم برای دیدن باز بود. به این شکل و صورت دربِ خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون لباس خود را تغییر داده بودم و صورتم پوشیده بود، مرا نشناخت و به من حمله کرد و پایین پالتو را گرفت من فوراً صورتم را نشان دادم و صدایش زدم. تا مرا شناخت. با نهایت شرمساری به گوشه ای از کوچه خزید در خانه را باز کردم هر چه اصرار کردم داخل خانه نشد. صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم از شدت حیا جان داده است!

این جاست که باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بی حیاییم چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از اوست حیا نمی کنیم؟ و ملاحظه حضرتش را نمی نماییم؟

۱۴۴- خريد شتر

 رسول خدا از عربى شترى خريد و وجه آن تسليم نمود اما زمانی كه خواست شتر را دريافت كند عرب از دادن شتر خوددارى كرده گفت: شتر و پول هر دو از خود من است و محمد دروغ مى گويد و بايد شاهد بياورد. داورى به اصحاب برده شد. چند تن گفتند: در اين صورت اعرابى درست مى گويد و بر رسول خداست كه در دادن پول و معامله­ ى شتر شاهد بياورد تا آخر كه مرافعه به پيش على (ع) آوردند. على (ع) چندان كه سخن هر دو شنيد شمشير كشيده گردن اعرابى را بزد و شتر را تسليم پيغمبر نمود. پرسيدند: سبب اين كار چه بود؟ فرمود: ما پيغمبر خدا را نزول بر وحى و جبرئيل و بعثت و نبوت تصديق كرده، آيين او مصدق دانستيم اينك در چهار صد درهم معامله او را تكذيب كنيم و هم اين كه هر كس بر پيغمبر خدا دروغ ببندد قتلش واجب مى باشد. پيغمبر فرمود: همين بود حكم خدا كه على (ع) بكار بست.  کتاب علی علیه السلام مرحوم دکتر سید جعفر شهیدی

بله.خداوند در قرآن میفرماید: وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ-إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ (نجم آیه ۲و۳) یعنی: پیامبر از سر هوا و هوس سخن نمى‏گويد حرف و سخن وی وحی است و چیز دیگری نیست. پیامبر اکرم (ص) فرستاده ی خداست، سخن وی سخن خداست و تکذیب او همانا تکذیب خداست و کسی که سخن او را تکذیب کند یعنی نه خداوند را قبول داشته و نه پیامبرش را، و چنین فردی که پیامبر را هم دروغگو بداند مستحق کشتن است.

۱۴۳- روایتی زیبا از ابوذر غفاری

سفیان ثوری می‏گوید: ابوذر نزد کعبه ایستاد و گفت: ای مردم من جندب غفاری هستم به سوی این برادر ناصح مهربان بشتابید. پس مردم دور او جمع شدند. گفت: آیا یکی از شما قصد سفر داشته باشد توشه و کالاهای لازم را بر نمی‏دارد؟ گفتند: بلی.

گفت: پس سفر قیامت دورترین سفر است، با خود ببرید آنچه برایتان لازم است. گفتند: چه چیز برایمان لازم است؟ ابوذر گفت: برای امور بزرگ آخرت حج کنید. در روز گرم روزه بگیرید چون دنیای پس از مرگ طولانی است. دو رکعت نماز شب به خاطر تاریکی قبر بخوانید. کلمه خیر را بگویید و در کلمه شرّ سکوت کنید به خاطر وقوف در آن روز بزرگ. مالت را صدقه بده تا از سختی‏آن نجات یابی. دنیا را به دو قسمت تقسیم کن قسمتی از آن در طلب روزی حلال، و قسمت دیگر در طلب آخرت. آنچه برای تو زیان دارد و سودی به تو نمی‏دهد آن را ترک کن. مال را دو درهم قرار بده: درهمی که در راه درست برای خانواده ‏ات خرج می‏کنی، و درهمی که برای آخرتت پس انداز می‏کنی. آنچه به تو ضرر می‏رساند و برایت سودی ندارد، آن را رها کن. آنگاه با صدای بلند گفت: ای مردم طمع و حرصی که هرگز به آن نمی‏رسید شما را از بین برده است

۱۴۲- نفرین مادر

امام محمد باقر علیه السلام نقل میفرماید: در میان بنى اسرائیل عابدی بود به نام جریح که دایما در صومعه ای عبادت می كرد. روزی مادرش نزد او آمد و او را که در حال نماز (مستحب) بود، (صدا زد) و به سوی خود خواند. اما جریح پاسخ مادر را نداد. مادر برگشت و پس از چندی به سوی او بازگشت و دوباره او را خواند. اما پسر به او توجه نكرد و عبادتش را ادامه داد. مادر نیز به خانه رفت و پس از چندی برای بار سوم برگشت تا با فرزندش سخن بگوید. اما این بار هم جریح، مشغول عبادت بود و توجهی به مادر نکرد و پاسخ او را نداد. مادر در حالی که دلش از او گرفته بود از آنجا برگشت و با خود چنین گفت: اى معبود بنى اسرائیل! او را خوار و ذلیل کن. درست فرداى همان روز بود که زن بد کاره ای آمد و کنار صومعه او نشست و درد زائیدنش گرفت و مدعى شد كه نوزادش از آن جریح است. این مساله مثل باد در میان بنى اسرائیل پیچید و عمومیت یافت که ای مردم بدانید همان کسی که دیگران را از زنا سرزنش می کرد خود گرفتار این عمل زشت شده است! حاکم دستور داد که او را دستگیر کرده و محکمه کنند. در این هنگام مادر جریح در حالی که سیلی به صورت خود می زد، نزد او رفت. جریح به مادر گفت: مادر جان! ساکت باش که این نتیجه نفرین تو است. اینجا بود که عابد بنی اسرائیل پی به خطای خود برد و از کرده خود پشیمان شد. هنگامی که مردم این سخن را از او شنیدند به او گفتند: ما با تو چه کنیم؟ جریح گفت: بچه را بیاورید. او را که آوردند، جریح بچه را از آنان گرفت و از او پرسید: پدرت كیست؟ نوزاد به قدرت خدا به زبان آمد و پاسخ داد: فلان چوپان در فلان خاندان. بدین ترتیب خداوند تهمت آنانی را که در مورد جریح چنین گفته بودند، برملا کرد. او هم سوگند یاد کرد که دیگر از مادرش جدا نشود و همیشه در خدمتش باشد.  قصص الأنبیاء راوندی ص 177- بحارالانوار ج ۱ص۷۳- نمونه معارف 2/548 - حيوه القلوب 1/  482

۱۴۱- نماز می‌گزاردی یا به دنبال جوال بودی؟

در احوال شیخ ابوالعباس جوالیقی چنین نوشته اند: وی در آغاز مردی جوال باف بود. روزی وقت عصر، با شاگرد خود حساب جوالهای خویش می‌كرد و یكی از آنها در آن میان ناپدید بود. زمانی كه به نماز مشغول شد، ناگهان به خاطرش آمد كه آن جوال را به چه كسی داده است. پس از اتمام نماز، شاگرد خود را از وضع جوال گم شده آگاه ساخت. شاگرد گفت:‌ ای استاد! نماز می‌گزاردی یا پی جوال می‌گشتی؟ استاد از سخن شاگرد به خود آمد و دست از دنیا كشید و به تهذیب خویش همّت گماشت تا آنكه آخر الامر در زمره اولیاء اللّه درآمد و به آن پایه رفیع نائل گردید. منبع: نشان از بی نشانها ص 396

بله،بعضی موقع یک حرف یک تفکر و یا خواندن یک مطلب باعث بیدار شدن ما از خواب غفلت می شود. در روایت آمده که: نمازت را به موقع و طوری بخوان که گویا آخرین نماز است و دیگر فرصت نمازهای بعدی نداری ( فَصَّلِها لِوقَتِها صَلاةَ مُوَّدَع)؟ یعنی دنیا اینقدر کوتاه و گذراست و گولمان ندهد و هنر بندگی این است که از لحظه لحظه­ ی آن استفاده کنیم و باور کنیم و در عمل هم بدانیم که در محضر خداوند هستیم و عالم محضر اوست.

۱۴۰-چرا نماز شبم قضا شد؟

فرزند شیخ عباس قمی می‌گوید: یك روز صبح پدرم برخاست و شروع به گریه كرد. از او پرسیدم: چرا اشك می‌ریزید؟ فرمود: برای این كه شب گذشته نماز شب نخواندم.

گفتم: پدرجان! نماز شب كه مستحب است و واجب نیست. شما كه ترك واجب نكرده اید و حرامی بجا نیاورده اید؛ چرا این طور نگرانید؟ فرمود: فرزندم! نگرانی من از این است كه من چه كرده‌ام كه باید توفیق نماز شب خواندن از من سلب شود؟

از مرحوم آقا مصطفی خمینی نقل شده است كه فرمود: یك روز دیدم آقا امام خمینی در اتاق خود هستند و صدای گریه ایشان بلند است. از مادرم پرسیدم چه شده كه آقا گریه می‌كنند؟ مادرم فرمودند: ایشان در شبی كه موفق به نماز شب و راز و نیاز با خدا نشود، روزِ آن چنین حالتی دارد؟

ما چطوریم؟ خودمان را خوب می شناسیم برای آخرت خودمان دلمان بسوزد و تا فرصت کوتاهی داریم از خواب غفلت بیدار شویم؟! کِی از خودمان دلسوزتر، بیاییم به خودمان رحم کنیم گول این دو روز دنیا نخوریم، دنیا خیلی بی وفاست، حتی به معصومین هم وفا نکرده است تا چشم باز کنیم عمر تمام شده، ما هستیم و کوله باری از گناه، عبرت بگیریم و بندگی کنیم. 

بدانیم که همه ی نعمت ها و لذت ها و خوش گذرانی های این دنیا، اولاَ مفت و مجانی نیستند خداوند مزد و هزینه ی استفاده کردن از آنها را از ما می خواهد و دوماَ زود گذرند، تاریخ مصرف دارند و تمام می شوند و سوماَ برای امتحانند و...  ارزش یک لحطه تلخی و عذاب آخرت راندارند.

     

۱۳۹- تفرقه و نفاق عامل همه¬ی ناکامی ها و شکست هاست

در مثل‌ها  آمده است كه: سه گاو به رنگ سياه، زرد، سرخ، در نيزاری مشغول چريدن بودند، ناگهان شيری وارد نيزار گرديد و متوجه آن سه گاو شد. با خود فكر كرد كه من قادر نيستم به تنهايی اين سه گاو را از پای درآورم، از اين رو اول به نزد گاو سرخ و سياه آمده و گفت: اجازه دهيد من اين گاو زرد را بخورم چون رنگش ما را رسوا می‌كند، آن دو قبول كردند، شير آمد و گاو زرد را دريد و خورد. پس از آن به نزد گاو سياه رفت و گفت: رنگ سرخ ما را رسوا می‌كند اجازه بده من گاو سرخ را بخورم او هم اجازه داد و شير او را خورد. پس از آن به سراغ گاو سياه آمد تا حساب او را هم برسد گاو سياه گفت: اجازه بده من يك جمله با تو سخن بگويم بعد تصميم خود را درباره من بگير، و با صدای بلند فرياد زد: همان موقعی كه گاو زرد خورده شد من خورده شدم. يكصد داستان خواندنی‌.نوشته محمد حسينی شيرازی 

۱۳۸- طمع چه نمی کند؟  

شِبلي يكی از عارفان وارسته بود، روزی با همراهان وارد مكتب خانه ای شد نگاه به شاگردان كرد، ديد هنگام چاشت است و ملای مكتب به آنها اجازه داده تا غذايی كه با خود آورده اند بخورند، در اين ميان ديد دو كودك كنار هم نشسته اند، از وضع لباس و غذای آنها پيدا است كه يكی فقير زاده، و ديگری از خانواده مرفهی است، به نگاه خود ادامه داد، ديد فقيرزاده به نان روغنی و حلوای ثروتمند زاده نگاه كرد و طمع نمود و به او گفت: از نان و حلوای خود كمی به من بده، ثروتمند زاده در پاسخ او گفت: اگر سگ من بشوی و مثل سگ، عوعو كنی، به تو می دهم فقير زاده پيشنهاد او را پذيرفت، عوعو می كرد و كم كم از ثروتمند زاده نان و حلوا می گرفت، شبلي به همراهان گفت: ببينيد، اگر آن فقير زاده قناعت داشت، خود را سگ نمی كرد تا كمی حلوا بگيرد، و اين درس را بياموزيد كه طمع موجب ذلت و خواری است. داستانهای صاحبدلان.  نوشته محمد محمدی اشتهاردی

۱۳۷- آن الاغ رام

در سفرى كه مدّرس به اصفهان داشت پس از آن مدتى كوتاه به شهرضا رهسپار شد و در آستانه امامزاده شهرضا اقامت نمود. مردم دسته دسته به ديدارش مى شتافتند. روزى يكى از مراجعين كه سابقه دوستى با آقا را داشت از مدّرس پرسيد: در مبارزه با عوامل ستم براى خودتان چه كرديد. مدّرس پاسخ داد: كوشيده ام روش اجدادم را دنبال كنم، دنبال مظاهر دنيوى نبوده و نيستم و زندگى طلبگى را هنوز هم ادامه مى دهم. ولى درخصوص ‍ مبارزه با رضاخان بايد بگويم كه او آلت دست است و عوامل خارجى براى مقاصد خود، او را روى كار مى آورند و من در حدّ توان و تا موقعى كه جان دارم با ايادى استكبار مبارزه مى كنم و اين را وظيفه شرعى خود مى دانم .در اين هنگام مردى به ديدن مدرس آمد كه در سالهاى جوانى با آقا انس ‍ داشت و به غلام معروف بود. مدرس دست وى را گرفت و پهلوى خود نشانيد و گفت: آقا غلام يادت مى آيد وقتى كه هنگام خرمنها بود الاغها را مى برديم آب بدهيم و آن الاغ كه لگد مى زد سوار نمى شديم و چند پشته سوار الاغ رام مى شديم؟ حالا مردم بايد بدانند كه اگر رام شدند سوارشان مى شوند. مردم بايد بيدار باشند و به بيگانگان و متجاوزين و اعوان و انصار آن ها سوارى ندهند. داستانهاى مدرس تاليف: غلامرضا گلى زواره

۱۳۶- قرآن در کجای زندگی ما جا دارد؟

ارنست رُنان، دانشمند بزرگ فرانسوی می گوید: در کتاب خانه شخصی خود هزاران جلد کتاب سیاسی، اجتماعی و غیر آن دارم که آنها را بیش از یک بار نخوانده ام، ولی یک جلد کتاب است که همیشه مؤنس من است و هر گاه احساس خستگی روحی می کنم و می خواهم درهایی از معارف و کمال بر روی من باز شود، آن را مطالعه می کنم و هیچ گاه از زیاد خواندن آن خسته نمی شوم، این کتاب، قرآن کتاب آسمانی مسلمانان است. به نقل از: رویش 5 ( پیک نوروز) 83 ص 5

این کتاب ما مسلمان ها و دستور العمل زندگی شیرین و حرف خداست. ما در طول عمرمان، چند بار با ترجمه، با تفکر و تدبر  آن را می خوانیم و به دستوراتش عمل می کنیم؟ چقدر آن را در زندگیمان وارد کرده ایم و با آن مأنوس و همدم هستیم؟ آیا آن را فقط در پارچه ای در طاقچه­ ی خانه  زندانی کرده ایم و  آیا فقط برای قسم خوردن به آن رجوع می کنیم و یا هر وقت در زندگی به مشکلی برخورد کردیم راه و چاره را از آن می یابیم؟

لپتاب و کامپیوتر و ... ما، دفترچه­ ی راهنما ندارند ما این دفترچه را چکار می کنیم؟ هر وقت وسیله مشکلی داشت از دفتر چه راهنما کمک نمی گیریم؟ با عرض معذرت قرآن هم این حکم را دارد و هر روز و هر ساعت باید برای هدایت و سعادت خودمان به آن رجوع کرده وعیب ها و ایرادهایمان را بر طرف کنیم تا از زندگی لذت ببریم. زندگی وقتی بر اساس دستور خدای حکیم و علیم جلو برود، لذت دارد وبهشت می شود و اگر براساس دستور شیطان باشد خسته کننده و ملال آور و جهنم است. پس تصمیم با خود ماست خیلی مواظب باشیم عمر لحطه ای بیش نیست ولی نتیجه ی این تصمیم ماندگار و جاودانی است و بهشت و جهنم ابدی و همیشگی  ما به آن بستگی دارد. 

۱۳۵- ناراحتی مادر موجب بسته شدن زبان پسر شد

جوانی در حال احتضار به سر می‏برد که رسول اکرم (ص) بالای سرش حضور یافته، فرمود: بگو لا اله الا الله. زبان جوان بسته شد و هر چه حضرت تکرار کرد او نتوانست بگوید. به زنی که بالای سر جوان بود فرمود: آیا این جوان مادر دارد؟ عرض کرد: بله، من مادر او هستم. فرمود: از دست او ناراحتی؟ گفت: بله، شش سال است که با او حرف نزده‏ام. حضرت فرمود: از او راضی شو. آن زن گفت: رضی الله عنه برضاک یا رسول الله به خاطر رضایت تو، خدا از او راضی شود چون این کلمه را گفت: زبان آن جوان باز شد. حضرت فرمود: بگو لا اله الا الله. گفت: لا اله الا الله. حضرت فرمود: چه می‏بینی؟ عرض کرد: مرد سیاه بد چهره‏ای با لباسهای چرک و کثیف و بویی بد و گندیده که نزد من آمده و گلو و راه نفس مرا گرفته است. حضرت فرمود: بگو: يَا مَنْ يَقْبَلُ الْيَسِيرَ وَ يَعْفُو عَنِ الْكَثِيرِ اقْبَلْ مِنِّي الْيَسِيرَ وَ اعْفُ عَنِّي الْكَثِيرَ إِنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ: ای کسی که کم را قبول می‏کنی و از گناهان زیاد می‏گذری، اعمال خوب کم مرا قبول و گناهان زیاد مرا عفو کن. تو بخشنده و مهربانی. آن جوان این دعا را گفت: حضرت به او فرمود: حال نگاه کن چه می‏بینی؟ گفت: مردی سفید رنگ، نیکو صورت و خوشبو، با لباسهای پاک و پاکیزه نزد من آمد و آن مرد سیاه چهره پشت کرده و می‏خواهد برود. حضرت فرمود: این دعا را تکرار کن، تکرار کرد. فرمود: حال چه می‏بینی؟ عرض کرد: دیگر آن سیاه را نمی‏بینم و آن شخص سفید نزد من است و در آن وقت جوان وفات کرد..  منازل‏الآخرة یا داستانهایی از سفر آخرت ص 7 من لا یحضره الفقیه چاپ جدید ج 1 ص 132 احکام الأموات  

 

۱۳۴- واقعیتی آموزنده از یکی از شهداء

شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، نمی دونم شعر خودش بود یا غیر ... یا بن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن. از بس این شهید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه علاقه داشت به دوست روحانی خود وصیت می کند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی ... روحانی می گوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است آیا من می توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم؟ و آنان اجازه دادند ...

در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم: ذکر شهید این بوده است: یا بن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن وقتی این جمله را گفتم، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن. وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهای شب به من گفتند: یکی از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی وقتی که می خواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم. من رفتم در وسط راه با خود گفتم: این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟ با عجله برگشت و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود. از دیشب نمی دانستم رمز این جریان چه بود. اما حالا فهمیدم ... نشناختم ... منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۹۶ به نقل از نگارنده کتاب میر مهر حجه الاسلام سید مسعود پور آقایی 

۱۳۳- چه وقت باید احساس بزرگی کرد؟

۱- هر گاه از خوشبختی کسانی که دوستمان ندارند، خوشحال شدیم.
۲- هر گاه برای تحقیر نشدن دیگران، از حق خود گذشتیم.
۳-هر گاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته اند، هدیه دادیم.
۴- هر گاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی، دیگران نبود.
۵- هر گاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم.
۶- هر گاه به بهانه­ ی عشق از دوست داشتن دیگران، غافل نشدیم.

۷- هر گاه اولین اندیشه ما برای رویا رویی با دشمن، انتقام نبود. 
۸- هر گاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد. مگر زمانیکه وجودمان. آرام بخش دیگران باشد.
۹- هر گاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود.
۱۰- هر گاه همه چیز بودیم و گفتیم، هیچ نیستیم.

۱۱-هر گاه خداوند را در زندگیمان حاضر و ناظر دانستیم و از وی حیاء و شرم داشتیم و...   

 ۱۲- هر گاه در بندگی، مطیع خداوند و رسولش بودیم و کم نیاوردیم و از بندگی شیطان دوری کردیم.   

۱۳۲- داستان کوتاه لحظه ای درنگ

در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هر کس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد! درب خانه اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید، هر کس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد! عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت! رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید: این چه وضعی است؟ گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایندگفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد، من سال هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت: عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید: از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق، پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!. استاد شیخ حسین انصاریان

۱۳۱- قدر آنچه داری بدان و شاکر خداوند باش

يك فلج قطع نخاعی، یک پیر ناتوان و ... زمانی که از خواب بيدار شوند منتظرند که فردی بيدارشود و سرشان هزارمنت بگذارد و آنها را به دستشويی یا حمام ببرد و آنها را بشورد! مي دانی آرزویشان چیست؟ فقط يكبار ديگر خودشان بلند شوند و کارهایشان را انجام دهند! آیا تا به حال کسی ترا دستشویی برده و شسته است و یا تا به حال ظرفی آورده که درآن ادار کنی؟ میدانی وقتی کسی ترا لخت می کند و شستشو و حمام می برد چقدر شرمنده می شوی! صدها بار آرزوی مرگ می کنی؟ از دست مال و دارایی و فرزند و... کاری هم ساخته نیست؟ میدانی آن لحظه حاضری هر چه داری بدهید و کسی ترا در دستشویی نشورد؟ اگر برای شما چنین اتفاقی بیافتد چه می کنی؟ بيمار سرطانی، آرزو دارد دکتر درمانش کند تا کمتر دارو بخورد شیمی دردمانی نشود، کمتر درد بکشد... فرد كرولال آرزو دارد فقط بشنود، حرف بزند! نابينایی که از خواب بيدار مي شود هیچ چیزی را نمی بیند می دانی چه آرزویی دارد ؟ آرزو دارد که یک لحظه دنیا و آنچه درآن است ببیند!

بيمار تنفسی دلش ميخواهد بدون کپسول اکسیژن، راه برود، نفس بکشد، از تخت، کپسول، از یک جایی و ... خسته شده است! مریض های دکتر جواب کرده، مریضی که در کماست و بقیه ی مریض ها چه آرزویی دارند؟ من و شما چه آرزویی؟؟ می خواهم بگویم: نگو کم دارم، کم خوردم، خانه ندارم، مشکل دارم، فلانی چقدر دارد و من ندارم و صدها سوال و ایراد از این قبیل؟ یک نگاه به اطرافت بینداز و ببین دیگران چه مشکلاتی دارند و تو نداری؟ همین که سالمی و روی دو پایت هر جا که دلت بخواهد میروی، می بینی، نفس می کشی، کسی ترا دستشویی نمی برد و...  همه چیز را داری! حیف است این را دیر بفهمی! از داشته هایت، ولو  اگر به قول خودت کم اند، درست و خدایی استفاده کن و زیاد شاکر خداوند باش همه ی نعمت های الهی عمر مفیدی دارند که حتما روزی (پیری، مریضی، یا فقیر و...) برای من و تو تمام می شوند! که برای امروزت پشیمان می شوی و دیگر پشیمانی دیر است و فایده ای ندارد! پس با توکل به خدای سبحان، با نشاط، باامید، باحوصله و ... از داشته هایت درست استفاده کن و قدر سلامتیت را بدان و هیچ وقت در زندگی به حمکت خداوند معترض نباش و تا می توانی عبادت و بندگی کن که بندگی خداوند، هماناپادشاهی است. 

۱۳۰- آیا وقت آن نرسیده؟

فضیل بن عیاض دزد معروفی بود که مردم از دست او خواب راحت نداشتند. شبی از دیوار خانه ای بالا می رود و به قصد ورود به منزل روی دیوار می نشیند. خانه از آنِ مرد عابد و زاهدی بود که شب زنده داری می کرد، نماز شب می خواند و دعا می نمود امّا در آن لحظه به تلاوت قرآن مشغول بود، صدای حزین قرائت قرآنش به گوش می رسید، ناگهان این آیه را تلاوت کرد: أَلَم یَأنِ لِلَّذینَ آمَنوا اَن تَخشَعَ قُلُوبُهُم لِذِکرِ الله. ( سوره حدید/16 )  آیا وقت آن نرسیده است که مدعیان ایمان، قلبشان برای یاد خدا نرم و آرام شود؟ تا کی قساوت قلب؟ تا کی تجرّی و عصیان؟ تا کی پشت به خدا کردن؟! آیا وقت روی گرداندن از گناه و رو کردن به سوی خدا نرسیده است؟ فضیل بن عیاض همین که این آیه را از روی دیوار شنید، گویی به خود او وحی شد و مخاطب شخص اوست. از این رو همان جا گفت: خدایا! چرا، چرا، وقتش رسیده و همین الآن موقع آن است. از دیوار پایین آمد و بعد از آن، دزدی، شراب، قمار و هر چه را که احیاناً به آن مبتلا بود، کنار گذاشت. از همه هجرت کرد، از تمام آن آلودگی ها دوری گزید، تا حدی که برایش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهی را ادا کرد و کوتاهی های گذشته را جبران نمود تا جایی که بعدها یکی از بزرگان گردید، نه فقط مرد با تقوایی شد که مربی و معلمی نمونه برای دیگران گردید. منبع: داستان هایی از یاد خدا ص۲۳-۲۴

بله، هیچ وقت از لطف و رحمت خدای ارحم الراحمین ناامید نشویم که دریای رحمت و کرم او برغضب و خشمش سبقت گرفته و کافیست ما به خودمان بیاییم و برگردیم  و توبه کنیم و از کارهای بد و گناهان گذشته دوری کنیم. ما هر چه کرده باشیم به اندازه جناب حر، که جلوی امام حسین(ع) را نگرفته ایم و دل زینب (س) و بچه ها را نلرزانده ایم! اما برگشت و توبه کرد و تا قیام قیامت به همه درس آزادگی و بندگی یاد داد. بنازم به خدای رحیم و کریم که سخت گیر نیست و بسیار بخشده و مهربان است. و منتظر است که ما توبه کنیم و برگردیم و یندگی کنیم.

۱۲۹- صحبت کردن حضرت علی (ع) با کبوتر

عمار بن یاسر گوید: من با امیرالمومنین علیه السلام در مسجد جامع کوفه بودم و کسی غیر از من نزد آن حضرت نبود. شنیدم که امام (ع) می فرمود: او را باور کن، او را باور کن. من به اطراف نگاه کردم و کسی را ندیدم، خیلی تعجب کردم. حضرت به من فرمود: ای عمار! مثل اینکه با خودت می گویی که من با چه کسی حرف می زنم؟ عرض کردم: بله، چنین است. فرمود: سرت را بلند کن. سرم را بلند کردم و دو کبوتر را دیدم که با هم حرف می زدند. فرمود: ای عمار! می دانی که چه می گویند؟ عرض کردم: نه، ای امیرالمومنین! فرمود: کبوتر ماده به کبوتر نر می گوید که تو به غیر از من، دل بسته ای و از من دوری گزیده ای؟ و کبوتر نر سوگند خورده و می گوید: که این چنین نیست. ماده گفت: که من حرف تو را باور نمی کنم. نر به او گفت: که سوگند به حق کسی که در این قبله است! من به غیر از تو به کس دیگری دل نبسته ام. عمار، من به کبوتر ماده گفتم: گفته های او را باور کن، گفته های او را باور کن. عمار گوید: عرض کردم: ای امیرالمومنین! من کسی را غیر از سلیمان بن داود علیه السلام نمی شناسم که به زبان پرندگان آشنایی داشته باشد. فرمود: ای عمار! همانا سلیمان به حق ما اهل بیت از خداوند درخواست کرد به زبان پرندگان آشنایی یافتبحارالانوار ج 42 ص 56      

۱۲۸- صحبت گنجشک با امام رضا علیه السلام

سلیمان یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام نقل می کند: که حضرت رضا (ع) در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پر کشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت. امام (ع) حرکتی کردند و رو به من فرمودند: سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زود باش به آن ها کمک کن !... با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخورد کرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم ... با تعجب پرسیدم:  شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟ امام فرمودند: من حجت خدا هستم ... آیا این کافی نیست؟ صد داستان از خورشید شرق ص 139

یادآوری: تا به حال از خود نپرسیدیم که: ما اشرف مخلوقات هستیم و مقام و منزلت ما بالاتر از گنجشک و سایر مخلوقات است اما چرا ما، هر چه دعای فرج می خوانیم، آقا را صدا می زنیم، گرفتاری ها و مشکلاتمان را به وی می گوییم و ... اتفاق خاصی نمی افتد و امامان جوابمان را نمی دهد؟ فکر نمی کنیم با اعمال بد و گناهان زیاد، ارزش و مقام خودمان را پایین آورده ایم و در مسیر جاده ی صراط مستقیم آقا جلو نمی رویم و راه را گم کرده ایم و عوضی داریم می رویم؟ حال تا فرصت داریم و دیر نشده در رفتار، کردار و اعمالمان تجدید نظری کنیم و به خدای سبحان توکل و ایمان عملی بیاوریم ان شاءالله خداوند امور ما را درست می کند. 

۱۲۷- امیر تواضع

سلمان فارسی، امیر شهر مدائن بود. روزی مردی از اهل شام که کاه با خود حمل می کرد، به مدائن رسید. نگاه خسته اش را به این سو و آن سو گرداند تا شاید کسی را بیابد که بار کاه را بردارد. وقتی سلمان را دید، صدا زد و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد و بر سر گذاشت و به سوی خانه­ ی مرد به راه افتاد. در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که برای آن مرد کاه حمل می کند. کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ می دانی این که بار تو را بر دوش دارد سلمان است؟! رنگ از روی مرد پرید، بی درنگ جستی زد تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال از امیر عذر خواست و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کردی؟ و بار را در چنگ گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا کاه ها را به خانه ات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت. به نقل از: قصص الاخلاق

بله، آدمی، آدمیت، معرفت، ادب، بصیرت و ... می خواهد تا آدم شود و گر نه این مشت پوست و استخوان همه ­ی موجودات دارند. بقول سعدی عزیز. بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند. چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار. تو کز محنت دیگران بی غمی/ نشاید که نامت نهند آدمی! شاید خیلی از ما، فقط نام آدمی به یدک می کشیم و در باطن مصداق همان آیه شریفه ۱۷۹ اعراف هستیم که میفرماید: ... أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ: آنان همانند چهارپایان هستند بلکه از آنها گمراه ترند. آنانند بى خبران

۱۲۶-  عطار خیانت کار

در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردنبندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتی پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پی یافتن مردی امینی گشت تا گردن بند را به وی بسپاردمردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وی گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقداری هدیه برای او هم آوردچون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من ترا نمی شناسم و امانتی نزد من نگذاشتی، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند. چند بار دیگر نزدش رفت جز ناسزا از او چیزی نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضدالدوله دیلمی بنویس حتماً کاری برایت می کند نامه ای برای امیر نوشت، و عضدالدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام می دهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.
روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همین که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد، و امیر از او گلایه کرد که به بغداد می آیی، و از ما خبری نمی گیری و خواسته ات را به ما نمی گویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؟ و عطار مرگ را به چشم می دیدهمین که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی، آیا نشانه ای داشت؟ دو مرتبه بگو شاید یادم بیاید. مرد نشانه های امانت را گفت: عطار جستجوی مختصری کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: خدا می داند من فراموش کرده بودم. مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد. پند تاریخ 1/202- یکصد موضوع 500 داستان نویسنده: سید علی اکبر صداقت

۱۲۵- دو صد من استخوان باید

حاتم طایی از دنیا رفت برادرش خواست قائم مقام او شود، با مادرش در این مورد مشورت کرد. مادرگفت: هرگز کار حاتم از تو ساخته نیست. ولی برادر حاتم به سخن مادر اعتنا نکرد، بلکه جانشین برادرش شد و بر مسند برادر که در میان قبه و تالاری که هفتاد در داشت، نشست (علت اینکه حاتم برای این تالار هفتاد درب درست کرده بود این بود: تا بینوایان از هر دری که بخواهند وارد شوند و عرض حاجت نمایند گر چه مکرر باشد حاجت آنها را بر آورد. مادر خواست پسرش ( برادر حاتم ) را آزمایش کند، با لباس مبدل به طوری که پسرش او را نشناسد از دری وارد شد و عرض حاجت کرد پسر به حاجت او رسیدگی نمود. بار دوم مراجعه کرد و نتیجه گرفت بار سوم از درب دیگر وارد شد و عرض حاجت نمود، برادر حاتم از دیدن آن زن ناشناس که سومین بار به او مراجعه کرد، سخت ناراحت شد و گفت: ای! امروز دو نوبت از من چیزی گرفتی باز از درب دیگر آمدی؟! برو مادر خود را پیش پسر ظاهر کرد و گفت: پسرم! برادرت حاتم را به همین قیافه ناشناس امتحان کردم و از هفتاد درب در یک روز بر او وارد شدم و عرض حاجت کردم، برادرت حاجتم را برطرف کرد. در آن هنگام که شما بچه بودید، حاتم به یک پستان قناعت می کرد و پستان دیگر را برای تو می گذاشت ولی تو از یک پستان شیر می خوردی و پستان دیگر را با دست نگاه می داشتی! منبع: پندهای جاویدان ص251 مولف محمد محمدی اشتهاردی

خدایا بیامرزد پدر این پسر که دو بار حاجت این زن را برآورده کرد. اگر من بودم یا وقت نداشتم، یا در جلسه بودم، و یا در مرخصی، و یا با موبالیم مشغول ... بودم و یا می گفتم برو فردا بیا و یا در آخر منشی را توبیخ می کردم که چرا این فقیر را راه دادی!   

۱۲۴- گفتگوی دو شیطان درباره بسم الله الرحمن الرحیم

یك روز شیطان چاقى، شیطان لاغرى را ملاقات كرد. شیطان چاق، از شیطان لاغر پرسید: چرا تو اینقدر لاغر و ضعیف شده اى؟ شیطان لاغر، جواب داد: من بر شخصى مسلّط و مأمور شده ام كه او را گمراه كنم. ولى آن شخص ‍ در اوّل هر كار مانند: خوردن، آشامیدن و ... زبانش به ذكر « بسم اللّه الرحمن الرحیم » گویا است، از این رو از نفوذ در او و شركت در كارهاى او محروم هستم و همین سبب، موجب لاغرى من شده است، حال تو بگو بدانم چطور چاق شده اى؟ شیطان چاق پاسخ داد: چاقى من به خاطر آن است كه شاد هستم، زیرا بر شخص غافل و بى خبر و بى تفاوت مسلّط شده ام كه در هیچ كارى « بسم اللّه » نمى گوید، مثلاً هنگام ورود و خروج و هنگام خوردن و نوشیدن و ... و در هر كارى، آن چنان غافل و سرگرم است كه اصلاً به یاد خدا نیست. پس اى مؤمنین در اول هر كارى « بسم اللّه الرحمن الرحیم » یادتان نرود زیرا با گفتن بسم اللّه شیطان از شما دور مى شود. منبع: داستانهاى بسم اللّه الرحمن الرحيم ص 22- داستانهایی از اذكار وختوم و ادعيه مجرّب جلد اول

۱۲۳- چقدر به صورت امامان سیلی زنیم؟

دعوا شده بود آقا امیرالمومنین (ع) رسید گفت: آقای قصاب بذار بره! قصاب گفت به تو ربطی ندارد و دستش را برد بالا محکم گذاشت تو صورت حضرت علی (ع) آقا سرش را انداخت پایین و رفت ( زمان خلافت) مردم ریختند و گفتند فهمیدی کی را زدی؟! قصاب گفت. نه فضولی می کرد زدمش.

گفتند: زدی تو گوش حضرت علی (ع) خلیفه مسلمین! قصاب ساتور رو برداشت و دست خودش را قطع کرد گفت: دستی که بخوره توی صورت حضرت علی (ع) مال من نیست ...

 جیگرش داری یه چیزی بهت بگم؟ امام زمان (ع) فرمودند: با هر گناهی که می کنی یک سیلی تو صورت من می زنی! حساب کنیم روزی چند سیلی با گناه کردن، توی صورت عزیز زهرا می زنیم و ظهر هم در قنوت نمازمان دعای فرج را هم می خوانیم!  خودمان قضاوت کنیم چه به روزگار امام زمانمان آوریم؟ شیعه که این طوری دل امامش را نمی آزارد؟ بس است حیاء کنیم تا دیر نشده بیاییم با امامان آشتی کنیم و بیشتر از این با گناه کردنمان زجرش ندهیم؟ او همراه ماست، ما را می بیند، گناهان ما را نگاه می کند. از خدا و ملائکه به خاطر گناهان ما، عیبش می آید ( چون ما شیعه­ ی او هستیم)، ناراحت می شود، غصه می خورد. قضاوت با خودت قربونت برم ...  

۱۲۲- سنگسار!!!

در زمان خلافت امیرالمومنین زنی به پیشگاه حضرت علی (ع) می آید و در حضور جمع یاران و اصحاب که در مسجد جمع بودند اظهار میدارد و اعتراف میکند که زنا کرده! امام علی اصلاَ توجهی به زن نمیکند! زن بار دوم حرف خود را تکرار کرده و طلب مجازات برای خودش میکند باز امام توجهی نمیکند! بارسوم باز زن حرف خود را تکرار میکند و می گوید: مجازات این جهان مرا از این گناه پاک خواهد کرد لطفا مجازات کنید امام با مکثی طولانی به او میگوید برو خانه ات و فردا بیا! زن میرود و فردایش دوباره همان سخنان را می گوید! امام دوباره او را حواله به فردا میدهد تا بلکه از این اعتراف منصرف شده و نیاید! زن برای روز سوم باز همین سخنان را درحضور همه اعتراف میکند. اصحاب متعجب و منتظر حکم امام هستند امام از زن می پرسد آیا بارداری؟ زن جواب میدهد بله امام میفرماید: برو و کودکت را به دنیا بیاور! زن میرود و بعد از ماهها دوباره برمیگردد و همان سخنان را عرض میکند که مرا از گناهم پاک گردان! امام میفرماید: برو و دوسال به کودکت شیر بده! زن میرود و بعد از دوسال دوباره برمیگردد و مصرّ به اجرای حکم است! اعتراض مردم حاضر که خواهان اجرای حکم سنگسار بودند امام را بر آن داشت تا حکم را اجرا کند!  امام علی، حسنین را با خود میبرد!  و رو به جمعیت کرده و میگوید: فقط  کسانی میتوانند به این زن سنگ بزنند که خود دچار گناه نباشند جمعیت یک به یک سنگها را برزمین میریزند! امام علی دو سنگ ریزه برداشته و به دست امام حسن و امام حسین میدهد و این دو سنگ ریزه به سمت زن توبه کار پرتاب میشود ! زن به خانه نزد کودکش برمیگردد!  این چهره­ ی واقعی اسلام و احکام پاک الهیست نه آنکه اجرا میکنند. مأخذ: داستان راستان نوشته استاد شهید مرتضی مطهری

۱۲۱- از روی احتمال و شاید قضاوت نکنید!

روزی جناب لقمان (ع) در کنار چشمه ای نشسته بود. مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان (ع) گفت: راه برو

. آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید. 

مرد گفت: چرا اول نگفتی؟ لقمان (ع)  گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی دانستم تند می روی یا کند .حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.

قابل توجه کسانی که در همه ی امور زندگی، ندیده و نشنیده و صرفاً بر اساس احتمال و شاید، قضاوت و داوری می کنند؟ می دانید که اگر بر اساس یقین، اطمینان، فهم و شناخت درست حرف بزنیم، قضاوت بکنیم، نگاه بکنیم، گوش بدهیم، فکربکنیم، عمل بکنیم و ... دنیا بهشت ما می شود و زندگی شیرین و نشاط آور خواهد بود و اینقدر از زندگی خسته و دلتنگ نمی شویم؟! یک روز امتحان کنیم به خداوند قسم ضرر نمی کنیم و بلکه از این که دیر شروع کردیم بشدت پشیمان خواهیم بود و بدانید همه ­ی مشکلات و گرفتاری هایی که داریم ساخته­ ی شاید و احتمال دارد هایی است که خودمان برای خودمان بوجود می آوریم.  

۱۲۰- خدا اینطور گناهان مومنان را می بخشد

یونس ابن یعقوب از امام صادق علیه السلام نقل کرده است که: در خصوص مومنان هر بدنی که چهل روز آسیبی به آن وارد نشود، ملعون است و دور از رحمت خداوند است.‏ گفتم: واقعاً ملعون است!؟ فرمود: بله.‏

گفتم: واقعاً!؟ باز فرمود: بله.پس چون امام (ع) سنگینی مطلب برای من را مشاهده کرد، فرمود:ای یونس! از جمله­ ی بلا و آسیب به بدن، همین خراش پوست و ضربه خوردن و لغزیدن و یک سختی و خطا کردن و پاره شدن بند کفش و چشم درد و مانند اینها است نه لزوماً مصیبت های بزرگ.‏

مؤمن نزد خداوند با فضیلت تر و گرامی تر از آن است که بگذارد چهل روز بر او بگذرد و گناهانِ او را پاک ننماید؛ ولو به یک غم پنهان در دل، که او نفهمد این غم از کجا حاصل شده است. ‏به خدا قسم، وقتی یکی از شما سکه های درهم را در کف دست وزن می کند و متوجه نقصان آن شده و غصه دار می شود، سپس دوباره وزن می کند و متوجه می شود که وزنش درست بوده، همین غصه­ ی کوتاه و گذرا، موجب آمرزش برخی از گناهان اوست. لوسائل  11 / 518 ج 7 والبحار-  76 / 354 ج 21 عن كنز الكراجكي  ص 63 بإسناده عن يونس بن يعقوب

 

۱۱۹- سن سربازی پایین نیامده بلکه سن عاشقی پایین آمده

افسرعراقی تعریف می کند: یک پسر بچه ای را اسیر گرفتیم که از او حرف بکشیم. او را به سنگر من آوردند خیلی کم سن و سال بود. به او گفتم: مگر سن سربازی در ایران هجده سال تمام نیست؟ سرش را تکان داد.

گفتم: تو که هنوز هجده سالت نشده؟ بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: شاید بخاطر جنگ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی را کم کرده است؟ جوابش خیلی مرا اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت: سن سربازی پایین نیامده، بلکه سن عاشقی و غیرت پایین آمده است ....

قابل توجه آنانی که همه­ ی هم و غمشان شکم، شهوت و شهرت (پست و مقام) در دنیاست و از خداوند و امام زمان (عج) و شهداء احساس شرمندگی نمی کنند و از آخرت هم غافلند! نمی دانم برای آن دنیا، در مقابل شهداء که از همه ی هستی و زندگیشان گذشتند تا عزت و آبروی ما و کشورمان با اقتدار حفظ شود چه جوابی دارند؟! 

۱۱۸- مورچه و جناب سلیمان (ع)   

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل میشوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.

حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی؟ مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم!

 حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد.

 یله، تمام سعیمان را بکنیم، که بالاتر از پیامبر، خود خداوند همیشه در کنار ماست و کافیست او را شاهد، ناظر، قادر، عالم و ... بدانیم و به وی توکل کنیم و هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر عملی تمام سعی مان را بکنیم. ارزش همت و تلاش به قدری عظیم است.

خدای سبحان در قرآن می­فرمایدوَ أَن لَّيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى.النجم آیه 39 یعنی: برای انسان چیزی جز آنچه که از راه تلاش و کوشش بدست آورد نیست. 

امام علی(ع) می­‌فرمایند: قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِه، اندازه و ارزش هر کس به اندازه همت و تلاش اوست. تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 93 ح 1627

۱۱۷- حکایتی خواندنی، خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟

حکایت است که پادشاهی از وزیر خدا پرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفتوی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید: که او را چه شده؟ وزیر حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیز با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو، اول آنکه خدا چه می خورد؟ غم بندگانش را، که می فرماید: من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر می گزینید؟ آفرین غلام دانا. خدا چه می پوشد؟ رازها و گناه های بندگانش را،مرحبا ای غلام وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید. غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. چه کاری؟ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر این چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.