در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردنبندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتی پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پی یافتن مردی امینی گشت تا گردن بند را به وی بسپاردمردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وی گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقداری هدیه برای او هم آوردچون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من ترا نمی شناسم و امانتی نزد من نگذاشتی، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند. چند بار دیگر نزدش رفت جز ناسزا از او چیزی نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضدالدوله دیلمی بنویس حتماً کاری برایت می کند نامه ای برای امیر نوشت، و عضدالدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام می دهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.
روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همین که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد، و امیر از او گلایه کرد که به بغداد می آیی، و از ما خبری نمی گیری و خواسته ات را به ما نمی گویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؟ و عطار مرگ را به چشم می دیدهمین که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی، آیا نشانه ای داشت؟ دو مرتبه بگو شاید یادم بیاید. مرد نشانه های امانت را گفت: عطار جستجوی مختصری کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: خدا می داند من فراموش کرده بودم. مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد. پند تاریخ 1/202- یکصد موضوع 500 داستان نویسنده: سید علی اکبر صداقت