۱۷۹- مرگ بابک خرمدین
بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازی بغداد این چنین به خاک و خون کشیده شد، خلیفه گفت: عفوت می کنم ولی به شرطی که توبه کنی! بابک گفت: توبه را گنهگاران کنند، توبه از گناه کنند.
خلیفه گفت: تو اکنو ن در چنگ ما هستی! بابک گفت: آری، تنها جسم من در دست شما است نه روحم، دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است.
خلیفه گفت: جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش میکنم. بابک روی به جلاد کرد و گفت: چشمانم را نبند بگذار با چشم باز بمیرم.
خلیفه گفت:یکباره سرش را از تن جدا مکن،بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن!
جلاد با یک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت. خون فواره زد. بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود، زانو زده، خم شد و تمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد. شمشیر دژخیم بالا رفت و پایین آمد و دست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد. فرزند آزاده مردم به پا بود، استوار بود. خون از دو کتفش بیرون میجست.
خلیفه زهر خندی زد: کافر! این چه بازی اي بود که در آستانه مرگ در آوردی؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟
چه بزرگ بود مرد، چه حقیر بود مرگ، چه حقیر تر بود دشمن.
بابك گفت: در مقابل دشمن نامرد، مردانه باید مرد، اندیشیدم که از بریده شدن دستانم، خون از تنم خواهد رفت. خون که رفت، رنگ چهره زرد شود. مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است، خلق من نمیپسندند که بابک در برابر گله روباه صفتان ترسی به دل راه دهد.
خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را !! و شمشیر پایین آمد و سر. سری که هرگز پیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده بود. منبع : http://dastanak88.blogfa.com