۱۵۰- داستان کوتاه رد شدن یا قبولی عبادت
پیامبری در راهی می رفت پیرمردی را دید که بسیار عبادت می کرد. پیرمرد وی را شناخت پرسید: خواهشی دارم و آن این است که احساس می کنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمی کند و عباداتم مورد قبول واقع نمی شود و این موضوع مرا ناراحت کرده، کاش از خداوند علت آن را سؤال کنی...؟ آن پیامبر این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست. پاسخ شنید که آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر می گوید نگاه می کند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان می خورد در رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش می رسد یا نه موقع سجده نگاه می کند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و ... پیامبر به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت: پیرمرد ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت: ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور، سپس به کندن ریش خود مشغول شد. ناگهان وحی بر آن پیامبر نازل شد که ببین حتی الآن هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!
نکته اخلاقی: ما حواسمان کجاست ... و همه ی تقصیرات و اشکالات را گردن کی میاندازیم؟! چرا خود را همیشه تبرء می کنیم؟ چرا ایرادهای خودمان را نمی بینیم و درست نمی کنیم؟