۱۵۵- داستانی بسیار آموزنده و عبرت آور
قرار شد سمیناری برگزار شود و پنجاه نفر هم در آن حضور داشته باشند. سخنران به سخن گفتن مشغول شد،ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین باد کنکی داد او تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند پس هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را پیدا میکردند. دیوانه وار به جستجو پرداختند، یکدیگر را هُل میدادند، به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند. سخنران ادامه داده گفت: همین اتّفاق در زندگی ما میافتد. که همه دیوانهوار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگران بگیرید.