خسته و رنجور، به مسجدی رسید. داخل شد. وضویی ساخت و دو رکعت نماز خواند. سپس به گوشه‏ ای رفت تا قدری بیاساید. اما سر و صدای بچه‏ ها، توجه او را به خود جلب کرد. چندین کودک از معلم خود، درس می‏ گرفتند و  اکنون وقت استراحت آنها بود. بچه‏ ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزی بخورند یا استراحتی بکنند. دو کودک، در نزدیک شبلی، نشستند و هر یک سفره خود را گشود. یکی از آن دو کودک که لباسی نو و تمییز داشت و معلوم بود که از خانواده مرفهی است، در سفره خود نان و حلوا داشت. کودک دیگر که سر و وضع خوبی نداشت با خود، جز یک تکه نان خشک نیاورده بود. کودک فقیر، نگاهی مظلومانه به سفره کودک منعم انداخت و دید که او با چه ولعی، نان و حلوا می‏ خورد. قدری، مکث کرد ولی بالاخره دل به دریا زد و گفت: نان من خشک است، آیا از آن حلوا، کمی به من هم می‏ دهی تا با این نان خشک، بخورم؟ نه، نمی‏ دهم. اما این نان خشک، بدون حلوا، از گلوی من پایین نمی‏ رود! اگر از این حلوا به تو بدهم، سگ من می‏ شوی؟ آری، می‏ شوم. پس تو حالا سگ من هستی؟ بله، هستم. پس چرا مثل سگ‏ها، صدا در نمی ‏آوری؟ پسرک بیچاره، پارس می‏ کرد و حلوا می‏ گرفت و همین طور هر دو به کار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند که به درس استاد برسند. شبلی در همه این مدت، می‏ نگریست و می‏ گریست. دوستانش که او را در گوشه مسجد یافته بودند، کنارش نشستند و از علت گریه او پرسیدند. شبلی گفت: ببینید که طمع چه بر سر مردم می‏ آورد! اگر این کودک فقیر، به همان نان خشک خود قناعت می‏ کرد و به حلوای دیگری، طمع نمی‏ بست، سگ دیگران نمی‏ شد و خود را چنین خوار نمی ‏کرد!. برگرفته از: قابوس نامه ص 261