سلمان فارسی، امیر شهر مدائن بود. روزی مردی از اهل شام که کاه با خود حمل می کرد، به مدائن رسید. نگاه خسته اش را به این سو و آن سو گرداند تا شاید کسی را بیابد که بار کاه را بردارد. وقتی سلمان را دید، صدا زد و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد و بر سر گذاشت و به سوی خانه­ ی مرد به راه افتاد. در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که برای آن مرد کاه حمل می کند. کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ می دانی این که بار تو را بر دوش دارد سلمان است؟! رنگ از روی مرد پرید، بی درنگ جستی زد تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال از امیر عذر خواست و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کردی؟ و بار را در چنگ گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا کاه ها را به خانه ات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت. به نقل از: قصص الاخلاق

بله، آدمی، آدمیت، معرفت، ادب، بصیرت و ... می خواهد تا آدم شود و گر نه این مشت پوست و استخوان همه ­ی موجودات دارند. بقول سعدی عزیز. بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند. چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار. تو کز محنت دیگران بی غمی/ نشاید که نامت نهند آدمی! شاید خیلی از ما، فقط نام آدمی به یدک می کشیم و در باطن مصداق همان آیه شریفه ۱۷۹ اعراف هستیم که میفرماید: ... أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ: آنان همانند چهارپایان هستند بلکه از آنها گمراه ترند. آنانند بى خبران