سلیمان یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام نقل می کند: که حضرت رضا (ع) در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پر کشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت. امام (ع) حرکتی کردند و رو به من فرمودند: سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زود باش به آن ها کمک کن !... با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخورد کرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم ... با تعجب پرسیدم:  شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟ امام فرمودند: من حجت خدا هستم ... آیا این کافی نیست؟ صد داستان از خورشید شرق ص 139

یادآوری: تا به حال از خود نپرسیدیم که: ما اشرف مخلوقات هستیم و مقام و منزلت ما بالاتر از گنجشک و سایر مخلوقات است اما چرا ما، هر چه دعای فرج می خوانیم، آقا را صدا می زنیم، گرفتاری ها و مشکلاتمان را به وی می گوییم و ... اتفاق خاصی نمی افتد و امامان جوابمان را نمی دهد؟ فکر نمی کنیم با اعمال بد و گناهان زیاد، ارزش و مقام خودمان را پایین آورده ایم و در مسیر جاده ی صراط مستقیم آقا جلو نمی رویم و راه را گم کرده ایم و عوضی داریم می رویم؟ حال تا فرصت داریم و دیر نشده در رفتار، کردار و اعمالمان تجدید نظری کنیم و به خدای سبحان توکل و ایمان عملی بیاوریم ان شاءالله خداوند امور ما را درست می کند.