۹۸- داستان کوتاه ایمان واقعی بازرگان
روزی بازرگانِ موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است. فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟ نه …او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :مغازه ام سوخت! اما ایمانم نسوخته است! خداوندا ممنونتم! فردا شروع به کار خواهم کرد! کمی فکر کنید ما بودیم چه کار می کردیم؟
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۵ ساعت 18:44 توسط هواس صفری
|