۱۸۱- روایتی از شهید سرافراز علی کارگر قهرمانی از شهرستان دهلران
شبی از شب ها در ایام جنگ تحملی، سه نفر برادران از تهران برای شناسایی به مرز دهلران آمدند و مأموریت داشتند که وارد عراق شوند. بنده بعنوان راه بلد و راهنما باید آنها را تا مرز عراق می بردم! شب مأموریت، شبی بسیار تاریک و باران بشدت می بارید. من سه نفر را تا پلی در کنار جاده آسفالت عراق بردم و به آنها گفتم: این جاده اصلی عراق می باشد و فلان شب در فلان جا منتظر آمدن شما هستم. خداحافظی کردیم و آنها وارد خاک عراق شدند و من هم به طرف امامزاده سید ابراهیم قتال (ع) که در آن حوالی بود برگشتم. در آن ایام منافقین هم بودند باران و تاریکی از یک طرف و احتمال وجود منافقین از طرف دیگر باعث شده بودند که من نتوانم به راحتی وارد امام زاده (ع) شوم و از طرف دیگر درب امام زاده (ع) هم بسته و داخل آن خیلی تاریک بود و احتمال اینکه منافقین در داخل آن باشند هم می رفت برای این که نکند گرفتار منافقین شوم و عملیات لو برود، ترجیح دادم همچنان زیر باران به طرف مقر خودمان حرکت کنم. ولی باران خیلی شدید بود و ادامه دادن میسر نبود. ناچار به طرف امام زاده برگشتم تا داخل آن پناه گیرم ولی دلهره عجیبی داشتم چون از داخل امامزاده خبر نداشتم. وقتی برگشتم دیدم درب امامزاده (ع) باز است. با خدای خودم راز و نیاز می کردم در این فکر بودم که چه کار بکنم تا از داخل امامزاده با خبر شوم آیا داخل بروم و یا بیرون بمانم که یکدفعه نمی دانم چطور شد شعله ای نور از داخل قبرستان کنار امام زاده بلند شد و همه جا حتی داخل امام زاده را مانند روز، روشن کرد و من داخل امام زاده را نگاه کردم و مطمئن شدم که کسی داخل نیست و آن شب در امام زاده بسر بردم
راوی: یارمحمد رضایی همزرم شهید کارگر و نویسنده: هواس صفری
یادآوری: هرکس هر پست و مقامی که دارد، در مقابل این عزیزان شرمنده و مسولیت بزرگی دارد، دنیا گولمان ندهد، بزودی تمام می شود و در محضر شهداء حاضر می شویم، باید حساب پس بدهیم، با خدمت خالص و بدون منت به مردم و ادامهی راه شهداء و جلب رضایت خدای مهربان خودمان را آماده کنیم که خدای ناکرده کم نیاوریم و شرمنده نشویم عاقل با اشاره، دیوانه با کتک ....