دوستم تعریف می کرد که در شورای حل اختلاف کار می کردم. یک روز قاضی دادگستری پرونده ای به من داد و گفت: امروز این پرونده را باید به انجام برسانی! پرونده گرفتم زنی به جرم کتک کاری از شوهرش شاکی بود. به دستور قاضی همراه خانمی به خانه ی وی رفتیم بعد از سوالاتی شوهرش انکار کرد ولی خانمی که همراهم بود به چشم خودش جای سه تا ضربه و یا سوختگی، با هر وسیله ی که زده بود بر روی دست خانم شاکی مشاهده کرده بود. به ضارب گفتم: ما دادگستری می رویم شما هم بیایید؟ دراتاقم بودم که ضارب آمد و همچنان ضرب و شتم همسرش را انکار می کرد. وی را تهدید کردم و با جدی گفتم: با قاضی پرونده صحبت کرده ام برو لوازم شخصی { از قبیل مسواک، حوله و...} از خانه بیاور، چون قاضی حکم زندانت را دستور داده است و از دست هیچ کس کاری هم ساخته نیست مگر خانمت رضایت بدهد. وقتی دید که من جدی می گویم، گفت: فلانی من اشتباه بزرگی کرده ام و همسرم زن خیلی بزرگواری است کارت بانکم را به او دادم و گفتم: تا صد هزار تومان اجازه دارید از آن خرج کنید، که خانم بیشتر از این مبلغ خرج کرده بود و من عصبانی شدم سه نقط ازبازوی دست خانمم را داغ کرده ام! حالا دستم به دامنت هر جوری که صلاح می بینی قضیه را خاتمه بده و من حاضرم خانمم را بیاورید و دست و پایش را ببوسم و او را راضی کنم! گفتم: من یک جوری همسرت را داخل اتاق می آورم و شما را تنها می گذارم هر جوری که خودت صلاح دیدید وی را راضی کنید! قبول کرد و من به همسرش گفتم: برو داخل اتاق تا من چند لحظه دیگر می آیم. نیم ساعتی طول دادم. به اتاقم برگشتم. دیدم کنار هم با صفا و صمیمیت و خیلی شاد نشسته اند. گفتم: چه کردید؟ شوهرش گفت: از همسرم معذرت خواهی کردم و او هم راضی شده که از شکایتش صرف نظر کند! نزد قاضی پرونده رفتم و گفتم: جناب قاضی خانم و شوهر پرونده از هم راضی شدند و خانم به شوهرش رضایت می دهد! الآن چه دستوری می دهید؟ خیلی جدی گفت: یک شرط دارد تا من راضیت خانمش را قبول کنم؟ به آرامی گفتم: چه شرطی؟! قاضی گفت: باید سه عدد النگو به خاطر آن سه داغی که روی دست همسرش گذاشته است برای وی بخرد و در دستش بیندازد تا قبول کنم؟ گفتم: قاضی محترم دستم به دامنت، من این فرد را می شناسم که واقعاَ فقیر است و پول ندارد و توان خریدن یک النگو را هم ندارد! گقت: هیچ التماس نکن وام می گیرد و یا قرض می کند و تا النگوها را در دستش نبینم، رضایت همسرش را قبول نخواهم کرد! چاره ای نبود برگشتم و به شوهرش جریان را گفتم! گفت: فلانی شما که می دانی من توان خریدن سه النگو را ندارم! به او گفتم: برو پیش فلان طلا فروش به وی تلفن می زنم که به صورت نسیه به شما سه النگو بدهد. خیلی خوشحال شد و رفت. ساعتی بعد شوهر با سه النگو همراه فاکتورآنها برگشت. من طلاها و فاکتورشان را نزد قاضی بردم و قاضی زمانی که طلاها را دید رضایت را قبول کرد و به خانم گوشزد نمود که یک ماه دیگر بیا تا ببینم از شوهرت راضی هستید یا نه؟ آن دو را به اتاقم آوردم و به خانم گفتم: آبجی شما که می دانی شوهرت پول پرداخت این طلاها را ندارد، پس یک کار را انجام بده؟ گفت: چه کاری باید انجام بدهم؟! گفتم طلاها در دست نکن و فردا آنها را پس بده! من به طلا فروش تلفن می زنم تا طلاها را از شما بدون درد سر پس بگیرد! خانم با مهربانی و تشکر قبول کرد و با یک دنیا شادی راهی خانه ی خودشان شدند و من از بابت این دوستی و صفا خیلی خوشحال شدم و از خداوند برای این توفیق و لطف تشکر کردم. بله، ای کاش کار شورای حل اختلاف اینطوری باشد نه اینکه الآن کارشان مانند قضات است و پرونده سازی ......  نویسنده صفری