یک روز جمعه برای نماز به مسجد می رفتم در بین راه تلفنم زنگ زد گوشی را برداشتم زنی که فاملیم بود خودش را معرفی کرد و گفت: همراه هواس صفری است؟! گفتم: بله، گفت: عمو من فلانی هستم شما کجایی؟! گفتم: نزدیک مسجدم و به نماز جمعه می روم. در حالی که گریه می کرد! گفت: من و همسرم با هم بگو و مگو کردیم و الآن اوضاع درستی نداریم و اگر بیایی اینجا فکر می کنم ثوابش از نماز جمعه بیشتر است و... گفتم: الآن می آیم. به خانه برگشتم زنم تعجب کرد و گفت: نماز جمعه نرفتی اتفاقی افتاده است؟! گفتم: فلانی با همسرش حرفشان شده آماده باش تا با هم به خانه ی آنها برویم. وقتی آنجا رفتیم شوهرش نبود ولی زن همسایه که تقریباَ ۶۰ سال داشت و خیلی با تجربه بود داشت وی را نصیحت و راهنمایی می کرد. راستش را بخواهید من مانند دانش آموزی که در حضور استادش قرار بگیرد و توان حرف زدن را نداشته باشد در محضر آن خانم که سواد مطلقاَ هم نداشت حرفی برای گفتن نداشتم و برای اولین بار در حرف زدن کم آوردم. خلاصه بعد از یکی دو ساعت راهنمایی و بیان پند و اندرزها، خانم را به اتفاق شوهرش به خانه آوردم و نهاری را با هم صرف کردیم و بعد از ظهر با هم به خانه ی آنها رفتیم و به آن که دو فرزند گُل هم داشتند.

گفتم: زمان نامزدی چقدر یکدیگر را دوست داشتید و از هم سیر نمی شدید و قربان و صدقه یکدیگر می شدید و در حالیکه آن موقع به اندازه الآن به هم نزدیک نبودید ولی آلان محرم یکدیگرید، دو فرزند دارید، از شما به هم نزدیک تر، دلسوزتر، رفیق تر، یار و یاور هم بودن و... در این کره ی خاکی کسی نیست، این همه نعمت را قدر بدانید و لازم و ضروری است که برای حفظ این نعمت ها و آرامش و حفظ جو حاکم، در بعضی موارد کوتاه بیایید ومدارا کنید! در یک کلمه: برای سعادت زندگی مرد باید کر و زن باید لال باشد یعنی مرد سعی کند همه حرف ها را نشنود زن هم همه حرف ها  را نگوید و... ! و به لطف خدای سبحان قضیه به خوشی و شادی خاتمه یافت.