سال ۱۳۶۵ بود که یکی از فامیل های نزدیکم با زنش اختلاف داشت. خانم قهر کرده بود و به منزل داییش رفته بود، با شوهرش صحبت کردم و بنا شد همراه ۴ نفر به عنوان ریش سفید و معتمد محلی  که حقیر از همه ی آنها سناَ کوچکتر بودم شب به خانه­ی دایی خانم برویم و قضیه را خاتمه دهیم. شب موعود فرا رسید خانه دایی رفتیم و هر چه در زدیم کسی در را باز نکرد! لاجرم برگشتیم. نزدیک ساعت یک شب بود که درب خانه ام را با تندی می زدند! در را باز کردم سربازی بود گفتم: سرکار خبری شده این نصف شب در می زنی؟! گفت: باید بیایی{ آن موقع این امور به کلانتری مربوط بود} کلانتری؟!

به کلانتری رفتم دیدم همان ۴ نفر رفیقم کلانتری هستند و مرد و زنی که بعداَ فهمیدم دایی و مادر خانم قهر کرده بودند آنها هم با رییس کلانتری حرف می زدند. از دوستانم پرسیدم: چرا اینجایی؟! گفتند: این زن و مرد می گویند ما منزلشان رفتیم و فحاشی کرده ایم و شکایتمان کرده اند! رییس کلانتری هم خیلی از دست ما عصبانی است و می خواهد بازداشتمان بکند و...!

  به رییس کلانتری گفتم: به قیافه­ ی این چند پیرمرد می خورد که فحاشی کنند؟! مکثی کرد به او گفتم: خواهش می کنم یک سوال دارم جواب بفرمایید و بعد هر چطوری که می خواهید با ما برخورد کنید؟! با همان عصبانیت گفت: من باید سوال کنم نه شما! گفتم: شما خودتان بچه ی کجای استان هستید؟! گفت: بچه خود استان ایلامم. گفتم: اگر از فامیل های شما زنی قهر کند چکار می کنید؟!

گفت: معلوم است، زنی می رود دنبالش و او را برمی گرداند! گفتم: ما چند پیرمرد رفتیم  که همین کار را بکنیم  و این دایی و مامانش، در را باز نکردند و بدون اینکه با کسی اصلاَ حرفی زده باشیم برگشتیم. و تازه مجرمند که زن دیگری را در خانه­ ی خود نگه داشته اند و در زندگی دیگران دخالت می کنند و ...! رییس کلانتری بیشتر عصبانی شد و به آن دو گفت: الآن بازداشتان می کنم چرا در زندگی دیگران دخالت می کنید و ...  از دایی و مامان زن تعهد کتبی گرفت که فردا زن را به خانه­ ی شوهرش بفرستند و قضیه را خاتمه بدهند و ...  و ما هم نصف شب به خانه برگشتیم ...