۶۳- دعای باران
در زمان مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء كه از علماى بزرگ نجف اشرف بودند، قحطى عجيب آمد، مردم محتاج باران شدند، به حضور شيخ آمده، از او خواستند دعا كند، شيخ آمد و دعا كرد و ميان حرم اميرالمؤمنين (ع)عرض كرد: اى مولاى من، مردم محتاج باران مى باشند با اين همه نماز و دعا، خداوند اثرى بر دعاهاى مردم نمى گذارد، از خداوند بخواهيد عنايتى بفرمايد. در عالم خواب ديد حضرت كنار بالينش آمدند و فرمودند: به فلان مرد قهوه چى كه در بين راه كوفه است، بگو در مراسم دعا شركت كند، شيخ بيدار شد بين راه كوفه و نجف آمد، دكان مرد قهوه چى را پيدا نمود، در دكان قهوه چى ماند و شب را در آن جا گذراند. شيخ ديد اين مرد فقط نماز عادى مى خواند، دائم الذكر هم نيست به قدر متعارف عبادت مى كند، شيخ نزد قهوه چى آمد و گفت :اى مرد توجه كن كه مولاى من علی (ع) تو را وسيله استجابت دعا قرار داده است، علت اين ارزش را بگو. قهوه چى گفت: من شاگرد قهوه چى بودم، مادرم مى گفت: آرزو دارم تو را داماد كنم .پولى جمع كردم به مادرم دادم دخترى برايم خواستگارى كرد، مقدمات عروسى من مهيا شد، شب زفاف ديدم عروس خيلى متوحش است، به عروس گفتم: چرا ناراحتى؟گفت: داستانم را نقل مى كنم، مى خواهى مرا بكش، مى خواهى ببخش، من سرمايه بكارت را از دست داده ام و حالا حامله هستم و هيچ كس جز خدا نمى داند. من گفتم: خداوندا! حالا بهترين وقت است كه من براى رضاى تو از موضوع صرف نظر كنم، و پرده آبروى اين زن را ندرم، هيچ نگفتم مگر اين كه قول به زنم دادم كه چنانچه تا به حال كس ندانسته از حال به بعد هم كس نخواهد دانست. فردا صبح هم اظهار رضايت كردم تا به حال هم با آن زن زندگى مى كنم، احدى جز خدا ماجرا را نمى داند، شيخ مى گويد: گفتم اى مرد به حق خدا، عملى بزرگ نموده و تسليم خدا كردى حالا بيا دعا كن .قهوه چى دست به طرف آسمان بلند كرد و گفت: خدايا مردم محتاج رحمت تو هستد، على (ع) پيغام داده من دعا كنم، از پيشگاه تو براى خود و مردم طلب عفو مى كنم. باران رحمت خويش را نازل فرما، دستهاى اين مرد بلند بود كه ابرها در آسمان ظاهر شد و باران شديد باريد. حالات شيخ جعفر كاشف القطاء، قصص الدعاء، 137